محل تبلیغات شما



دقایقی پیش زمین لرزه خانه را به شدت تکان داد. لوستر خانه می رقصید و اهل خانه هراسان بودند. حتا همسایه ها هم به کوچه آمده بودند.حال و هوای گرم و غریبی ایجاد شده بود. پدر شادمان بود که نخستین آدم خانه است که لرزیدن را فهمید. و مادر مثل همیشه نگران بود. و من داشتم به مردن قبل از سی سالگی فکر می کردم.‌ به فیلم ملانکولیای فون تریر و همچنین آرزوی همیشگی مرگ دسته جمعی. با تمام این ها مرگ حتا با تکان دادن و رقص و شوخی به شدت هولناک است و همه ی این ها چون چهره به چهره اش نایستادی قابل تصور است. حالا که بیرون حادثه ایستاده‌ام با تمامِ قلبم آرزو می کنم زمین لرزه با شدت بیشتری جای دیگری اتفاق نیفتاده باشد. 


۲۰ دسامبر

_هوا وحشتناک است، برف می بارد و من تنهایم.

._تو واقعاً خیلی خوشبختی که زیر یک آسمان گرم زندگی می کنی و مانند من در این هوای سرد نیستی.‌احساس میکنم تمام سردی زمستان روی سینه ام‌ است.

۴ژانویه

_روزهای وحشتناکی را گذرانده ام، هرگز نمی دانستم که جسم انسان می تواند این همه درد و رنج را تحمل کند. آه زندگی گذشته من! حالا حاضرم برای آن دو برابر پرداخت کنم.

۸ژانویه

_دیروز با کالسکه ام بیرون رفتم، هوا عالی و شانزه لیزه پر از جمعیت بود.آن روز مانند اولین لبخند بهار، همه چیز در اطرافم حال و هوای جشن و سرور داشت. قبلا هیچ وقت نمی دانستم که اشعه خورشید می تواند پر از لذت، شیرینی و دلگرمی باشد.

تقریباً همه کسانی را که می شناختم دیدم، همه شاد و غرق در خوشی های شان بودند، چقدر مردمان شادی وجود دارند که حتی خودشان هم نمی دانند شادند. المپ با کالسکه باشکوهی که آقای ن. برایش خریده بود، از کنارم گذشت و سعی کرد با نگاهش به من توهین کند.‌نمی دانست که من دیگر از این چیزها دور شده ام.

 

پانوشت اول: این‌ ها بخش هایی از نامه های مارگریت گوتیه خطاب به معشوقه اش آرمند دوال است. از کتاب مادام کاملیای الکساندر دومای پسر که سحر هدایتی فر به فارسی برگردانده است.

پانوشت دوم: . ن سالم و لاغر زیادی در پاریس بودند، اما نه آن قدر لاغر مانند من، من تقریباً فراموش شده بودم. این ها را مادام گوتیه در بستر بیماری برای معشوقش آرمند نوشت. زمانی که‌با مرگ دست و پنجه نرم می کرد اما هنوز عاشق بود.

پانوشت سوم: معصومیت‌ یک زن نشانده با همه ی عشق، فداکاری،  تنهایی، نداری ،بیماری و‌رنج هایش قلبم را به درد آورد. من را یاد منِ سال گذشته ام‌انداخت. همین روزهای سرد و تاریک زمستان بود. تنها و ناامید و بیمار بودم. شب ها نمی توانستم بخوابم و مدام به مرگ و تاریکی فکر می کردم. آن روزها صدسال تنهایی مارکز شده بود بهترین دارو برای شب های بلند بی خوابی ام. آن روز ها بیشتر از همیشه به جادو نیاز داشتم. همان روزها بود که او سر و کله اش پیدا شده بود. در لفافه گفته بود که دوستم دارد. آن روز ها حتا عشق هم نمی توانست حالم را بهتر کند! یادم می آید گوشه ی کتاب صدسال تنهایی نوشتم:

_ از وقتی که گفته نسبت به من حس داره انگار بازی رو باخته.‌ خیال کرده من دارم می میرم از خوشی!  

به قول رویای شبهای روشن خطاب به استاد :

_میبینی استاد زندگی خیلی با کتابا فرق داره! 

چقد حرف زدم. 

شب بخیر.

صبح بخیر.

 

 

 

 


وقتِ مراقبه، معلم یوگا داشت می گفت:خودتون رو توی یه هاله ی امن و محکم تصور کنین، که ازتون مراقبت میکنه.». و من داشتم به مردی فکر می کردم که در مسیر باشگاه تصادف کرده بود و دراز به دراز درست مثلِ ما وقتِ مراقبه با چشمان بسته و وضعیت آرام و رها خوابیده بود. داشتم فکر می کردم چرا هیچ هاله ای ازش مراقبت نکرد؟!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عمرم قلمـــــــــ7ـــــــــــرو سرنوشت را باید از سر نوشت...